طاهاجونطاهاجون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

طاها قند عسل ما

راهپیمایی ۲۲بهمن

عزیزم سلام خیلی دوست داشتی ببینی در روز ۲۲بهمن چه اتفاقی افتاده چه خبره توی  مهد خاله واستون توضیح داده بودتمرین کرده بودید(مرگ بر اسراییل)میخواستی بری وشعار بدی  ماهم شب خونه مادرجون خوابیدیم تا صبح باهم دیگه بریم راهپیمایی چون نزدیک خونه اونابود صبح پاشدیم صبحونه خوردیم اماده شدیم که بریم مادرجون هم قرار شد بیاید ماشین باباعزیز رابرداشتیم رفتیم بلوار امامزاده پارک کردیم راه افتادیم سمت خیابان قیام اینقدر شلوغ بودکه نگو دست من رامحکم گرفته بودی که گم نشی یه خورده راه رفتیم  شعار دادی یکدفعه عمه ملیحه با محمدرضارادیدیم یه پرچم کشورمون را بهت دادند توهم تشکر کردی خوشحال شدی من هم چندتا عکس خوشکل ازت گرفتم  مراسم تموم ش...
12 فروردين 1393

مسافرت

این اولین مسافرت سال 1393 بود اقاجون ومنظر وخاله اذر قرار بود به کرج برن واسه اینکه فامیل ها برای یاد مادر بیاین خونه خاله مریم بابا وحید هم واسه کارش خرید داشت صبح یکشنبه 3فروردین راهی کرج شدیم حدود ساعت3-30 رسیدیم مهمونا یکی یکی میومدن ومیرفت فرداش هم به همین صورت  صبح پنجم عید راهی تهران شدیم بابایی رفت دنبال کاراش خرید کردن من وشماهم خونه خاله مزگان موندیم شماکه سورت بود xbox خریده  بودی وبازی میکردی نزدیک غروب افاجون دل درد شد وراهی بیمارستان شدخلاصه روز ششم عید با هواپیما منظر واقاجون راهی یزد شدن  ماهم ساعت 4صبح هفتم عید به سمت یزد راه افتادیم
8 فروردين 1393

روز شمار عید

مخی کوچولو ابن ششمین بهار هست که به زندگی من و بابایی اومدی و زندگیمون را شیرین تر کردی امسال قراره کت وشلوار بپوشی یه بلوز هم ازتهران برات خریدم که خیلی بهت میاید دوست دارم             بوووووووووووووووووووووووووس چندروز دیگه مونده تا عید امیدوارم سال خوبی واسمون باشه
27 اسفند 1392

پیشباز بهار

گلم سلام این اولین سالی بود که به مدرسه رفتی پاییز گذشت زمستون هم گذشت کم کم داریم به پیش باز بهار میریم امروزکه اومدم دنبالت خانم زارع با یه سفره هفت سین به دست اومد جلو وگفت سال خوبی داشته باشین مهد هفته بعدتعطیله فقط سه شنبه بیاین پیک نوروزی آقا طاهارابگیرین خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم فردا بعدازظهر میخوایم بریم تهران آخه واسه مادر مراسم ختم گرفتن 
27 اسفند 1392

مسافرت

جوجو کوچولو سلام دیروز ساععت۳۰-۷بعدازظهرازکرج به یزد رسدیم حسابی خسته شده بودی آخه همش توراه بودیم خوب غذانخوردی خوب نخوابیدی تادلت خواست بهونه گیری هم کردی این دوروزی که کرج بودیم رفتیم خونه خاله مریم .روز پنجشنبه خاله مریم واسه شادی روح مادر مراسم ختم انعام گرفت روز جمعه همه راهی تهران شدیم آخه پسرخاله مرتضی یه مراسم ختم واسه مادر گرفته بود دست همگی درد نکنه شب هم برگشتیم کرج نزدیک های ظهر بود که به سمت یزد راه افتادیم تو راه بارون میومد انقدر باحال بود که نگو
25 اسفند 1392

خبربد

عزیزم سلام یه خبربد واست دارم مادر دیگه پیش ما نیست بعداز مریضی سختی که داشت حالش یه ذره بهتر شده بود آوردنش خونه روز به روز حالش بهتر میشد اما نمیدونم چی شد که نفسش گرفته بود سریع به بیمارستان رسوندنش ولی دکترها نتونستن واسش کاری کنن در روز۸بهمن ۱۳۹۲ ساعت۳صبح تموم کرده بود ورفت پیش خدا عسلم نمیدونی چقدر دلم واسش تنگ شده آخه اینقدر دوستش داشتم که نگو 
12 اسفند 1392